مقدمه
فقدان، منطق تحول آدمی است و او همواره با از دست دادن، به دست می آورد. این منطق ازهنگام پای نهادن بر خاک تا لحظه پای گرفتن از آن، پیوسته با آدمی همراه است:
نخست، نوزاد، تن مادر را از دست می دهد و این اولین فقدان دردناکی است که او باید تجربه کند. اما او با از دست دادن رحم، گوش و چشم و سپس عقل خویش را به کف می آورد.
در گام دوم، پس از آنکه تن مادر را از دست داده، هنوز با گوش و چشم و دهان به مادر آویخته است و باید فقدان دیگری را نیز تاب آورد و «اضطراب جدایی» های کوتاه مدت از مادر را تجربه کند. تخستین بار که مادر از پیش چشم نوزاد ناپدید می شود، او به شدتی می گرید و اضطرابی عمیق وجودش را می آکند، اما سرانجام با قبول این فقدان های موقت، قدرت خیال را به کف می آورد و می تواند در غیبت او با تندیسی از خیال، او را در خویش باز آفرینی کند.
در گام سوم، پس از آن که گوش و چشم را به فقدان موقت مادر، انس داد، باید دهان نیز از او برگیرد و سینه مادر را از دست بدهد. از شیر گرفتن، همواره به منزله یکی از فقدانهای دردناک دوران کودکی در نظر گرفته شده است اما نوزاد باید آن را نیز تجربه کند. او با از دست دادن سینه کوچک مادر سینه های انباشده طبیعت را به دست می آورد و از بهره های بیکران آن بهره ور می گردد و بدین ترتیب با پشت سر گذاشتن دو مرحله زالویی خویش (مرحله های درون رحمی و برون رحمی)، صورت آدمیزاد به خود می گیرد و دهانش را با بازوی خویش به جنبش می آورد.
در گام چهارم، فقدان دیگری در کمین است. با نزدیک شدن کودک به سنین نوجوانی او باید حمایت روانی والدین را نیز از دست بدهد و تنهایی دردناک نوجوانی را تجربه کند. مواجهه شخصی با مسائل خود و دست شستن از پناهندگی دم به دم به والدین ثمره این تنهایی است. نوجوان با از دست دادن حمایت روانی والدین استقلال خویش را به کف می آورد.
این ها چهره های عمومی فقدان است اما جز این ها به هزار رنگ و صورت دیگر نیز جلوه گر می شود همچون مال و جمال «کانرا به شبی بزند و این را به تبی».
در گام آخر، فقدان دیگری را نیز باید تجربه کرد. مرگ، تن ما را نیز از ما می گیرد. رویارویی با این فقدان، در گرو چگونگی مواجهه با فقدان های پیشین است. هر که فقدانها را مجال روییدن و بالیدن دانسته، از این فقدان نیز با نشاط می گذرد و هر که آنها را داغ حرمان دانشته، از این فقدان نیز می گریزد و مرگ او «جان کندن» است. انسان با از دست دادن تن، به «لقاء» دست می یازد.
پس فقدان، منطق تحول آدمی است و همواره با او همراه. این اعتقاد باید در ذهن و ضمیر روان درمانگر جای بگیرد و آن را در ذهن و ضمیر کودکان و خانواده های محروم از پدر بنشاند. او باید فقدان پدر را به فرصتی برای روییدن ظرفیت های تازه، به دوش کشیدن مسئولیتهای بیشتر و تحقق قابلیت های نهفته بدل کند و با آشکار ساختن آثار عملی آن در وجود کودک، در او نیز این باور را فراهم آورد که میتوان در سایه فقدانها شکفت.
معنی پیشینه پژوهش:
منظور از خانواده سنتی، خانواده است متشکل از یک مرد که به تامین حوایج خانواده می پردازد؛ یک زن که تدبیر منزل و پرورش کودک به عهده اوست و فرزند یا فرزندان آنها. این نوع خانواده را اصطلاحاٌ خانواده هسته أی۱ می نامند.
در مورد کودکان قرن بیستم باید گفت که پدر اغلب در زندگی آنها (در خانواده سنتی) نقش مهمی به عهده ندارد این زنگ خطری است به خصوص برای کسانی که عادتاٌ فکر می کنند پدر، نقشی اساسی در رشد کودک دارد. پدران بیشتر اوقات خود را به کار در خارج از خانه اختصاص می دهند و بنابراین می توان گفت که عموم کودکان برخوردار از پدر نیز عملاٌ از پدر محرومند.۲ (لاندیس ۱۹۹۰)
نوزاد به سبب نیازهای اولیه خود، وابستگی شدیدی نسبت به فرد تغذیه کننده خود پیدا
می کند.
چرا نوزاد تقریباٌ همیشه چنین ارتباطی را با مادر خویش و نه پدرش برقرار می کند؟ بسیاری از نظریه پردازان، نقش پدر را به طور کامل در نظر نمی گیرند و به سادگی فرض می کنند که رابطه مادر- نوزاد مهمترین رابطه در دوران نوزادی است و اثرات آن تا نوجوانی و بزرگسالی ادامه می یابد؛ از این جمله اند نظریه پردازانی چون اتو رانک۳، آنا فروید۴، جان بولبی۵ و هوبارت مورر۶٫
بسیاری از محققین معتقدند که این ارتباط نزدیک بدین علت توسعه می یابد که مادر آن را مورد تشویق قرار می دهد و نوزاد به قصد این که نیازهایش توسط مادر برآورده شود با او به تعامل می پردازد. شافر۷ (۱۹۷۱) بر آن است که این گونه ارتباط به دلیل کوشش نوزاد جهت تداوم بخشیدن و تکرار تجربیاتی است که موجب تحریک حسی وی می شوند.
بعلاوه، همه این محققین معتقدند که چون مادر بیشترین وقت را با نوزاد سر می کند از اهمیت بی نظیری در زندگی او برخوردار است. بجز موارد استثنایی مانند آندری۸ (۱۹۶۲) و لایمن۹ (۱۹۶۱)، بیشتر محققین نقش های محتمل پدر را کاملاٌ مورد غفلت قرار داده اند اما هیچ یک بر آن نیستند که فرد مراقبت کننده از نوزاد لزوماٌ باید مادر باشد نه پدر.
هرتسگ۱۰ (۱۹۸۰) با تاکید بر نقش خاص پدر می گوید که کودکان محروم از پدر دچار «گرسنگی پدر» خواهند شد، زیرا انان برای تنظیم متناسب پرخاشگری نسبت به خود و دیگران، نیازمند آنند که با بزرگسال مذکری در ارتباط باشند.
از این حیث هرتسگ به سنت کهنه روانکاوی روی برده است. او معتقد است که کودکان محروم از پدر از جهت پرخاشگری، مسئله خواهند داشت.
برخی از محققین پس از فروید، بر نقش پدر در کنار مادر (یا از طریق مادر) در سالهای اولیه تاکید کرده اند. اما از نظر آنان، پدر علاوه بر نقش معمولی خود یعنی حمایت از مادر، نقش ویژه ای نیز به عهده دارد که عبارت است از تکوین پایه های اساسی بخشی از شخصیت کودک که متوجه به واقعیت است (eego)، زیرا هر گاه کودک از مادر جدا می ماند، احساس اضطراب شدید می کند و پدر این اضطراب شدید را کاهش می دهد، بدون آن که این کار را همچون مادر از طریق ارضاء لذت ایجاد کند.
از این لحاظ آسیب های روانی پدر یا فقدان او بدلیل ایجاد اضطراب جدایی می تواند در شکل گیری شخصیت کودک تاثیر عمده داشته باشد.
نقش پدر در خانواده های سنتی در سالهای پس از نوزادی، مستقیم تر و موثر تر می شود (تاکید افراطی فرویدی بر تعارضهای ادبی نیز با در نظر گرفتن این نوع از خانواده بوده است) و خود شیفتگی پدرانه در صورتی که در کودک موجود باشد در سالهای چهارم و پنجم زندگی او به مقدار ناچیزی کاهش می یابد. هاری استاک سالیوان۱۱ (۱۹۷۲) اظهار می کند که پدرانی که نتوانند با پسران خود همدلی کنند، موجب می شوند که آنها وابستگی متقابل شدیدی نسبت به مادر پیدا کنند.
تمامی نظریه پردازی های کلاسیک فرویدی، پدر سالارانه است.
کودکان عادی در حدود سال ورود به مدرسه ابتدایی می کوشند خود را به پدر نزدیک کنند. کودکان دوره ابتدایی در خانواده های سنتی، پدران خود را افرادی بسیار توانا، بسیار دانا یا بسیار ماهر و کارآمد می دانند. پدران به سادگی می توانند همدلی خود را نسبت به کودکان این دوره اظهار کنند. (مک کورد۱۲ ۱۹۹۳)
لوبار۱۳ (۱۹۹۴) پدیده چند شوهری۱۴ را در جزایر مارکوز چنین توصیف می کند:
یک زن طبق سنت با چند مرد ازدواج می کند، شامل شوهر درجه یک و شوهر درجه دو؛ شوهر درجه یک، مظهر اصلی اقتدار است و به تربیت کودکان می پردازد و به منزل الگوی نقش جنسی برای پسران است. در حالیکه شوهر درجه دو، کودکان را به شیوه ای مادرانه مورد محبت، حمایت و تغذیه قرار می دهد.
از میان روانکاوان، عده زیادی به اندیشه خانواده پدرسالار دامن زده اند. طبق نظر فروید، پدر نقشی اساسی در سالهای اولیه زندگی کودک را به عهده دارد و تحول وجدان و همانند سازی در نقش جنسی از مهمترین آثار آن است.
از نظر فروید اگر این تعارض (ادیپی) بین ۳ تا ۸ سالگی حل نشود، مرد در بزرگسالی دچار ناسازگاریهایی خواهد شد. کسانی از پیروان فروید بر اساس همین نظریه کوشیده اند دو جنسی۱۵ بودن لئوناردو داوینچی (والاس۱۶ ۱۹۷۹) و انکار داروین نسبت به خدا (گرینیکر۱۷ ۱۹۶۳) را مورد تفسیر قرار دهند.
نیوبرئر (۱۹۹۰) از جمله روانکاوانی است که این مسئله را در رابطه با مرگ والدین مورد بررسی قرار داده و می گوید تعارضهای ادیبی کودک به هنگام از دست دادن یکی از والدین شدت می یابد. در صورتی که کودک یکی از والدین را که همجنس خود اوست از دست بدهد احساس می کند آرزوی ادیپیش برآورده شده و لذا احساس گناه و اضطراب جدایی به او دست می دهد اما در حالتی که او همجنس کودک نباشد، اضطراب و احساس تعلق ادیبی افزایش می یابد، بدون اینکه زمینه ای برای تاوان وجود داشته باشد. مرگ والدین در این دوره به تخیلات دامنه دار درباره آنها منجر می شود و این تخیلات ممکن است جنبه تنبیهی یا ایده آل سازی یا هر دو را داشته باشد. این که کدامیک از این حالات به میان آید بستگی دارد به جنسیت فرد فوت شده، جنسیت کودک و نیازهای تحولی کودک در هنگام مرگ والدین.
نظریه پردازان دیگری وجود دارند که کاملاٌ با نظریه فروید مخالفند، بندورا۱۸ و والترز۱۹ (۱۹۸۰) اظهار می کنند که «نظریه تقلید۲۰» بهتر از «نظریه همانند سازی» رفتار کودک را توجیه می کند. پسر بچه از پدرش تقلید می کند، صرفاٌ به این دلیل که می بیند پدر با موقعیت غرور انگیز و با شکوه، همواره مورد پاداش قرار می گیرد، پاداشی که او نیز آن را برای خود می خواهد. بنابراین تقویت مستقیم رفتار تقلیدی پسر ضروری نیست.
بر اساس «نظریه نقش۲۱» که بنیانگذاران آن جامعه شناسائی چون پارسنز و بیلز۲۲ (۱۹۹۵) هستند، خانواده به منزله زیر مجموعه ای از نظام جامعه در نظر گرفته می شود.
پارسنز و بیلز در خانواده هسته ای دو نقش را در رابطه با والدین مطرح ساخته اند نقش ابزاری و نقش عاطفی. که ایفای نقش عاطفی به عهده مادر و پدر به طور سنتی به ایفای نقش ابزاری می پردازد؛ مسئولیت اولیه او آن است که وسیله و رابطی میان خانواده و جامعه باشد. او معرف ارزشها و خواسته های جامعه است و تصمیم های اساسی در مورد خانواده را اتخاذ می کند. به عبارت دیگر ایفای نقش عاطفی توسط مادر است که منجر به ایجاد دلبستگی بیشتر کودک به وی می شود.
از انواع خانواده های محروم از پدر می توان محرومینی ناشی از طلاق یا جدایی، مرگ، ترک خانواده، تخلفات قانونی و اقتضاهای شغلی (مانند خدمات نظامی) است.
برای نشان دادن مسایل از دیدگاه کودک، این شش نوع غیبت پدر را بر اساس نوع احساس کودک خلاصه نتایج تحقیق پارسنز بیلز (۹۵)، در جدول شماره (۱) مشخص کرده ایم که به طور عمده دو گونه احساس است:
کودک یا احساس می کند که پدر را «از دست داده» است و یا این که اصلاٌ پدر در خانه آنها «نبوده» است. احساس اول مسبوق به سابقه ذهنی درباره پدر است و بنابراین کودک در این حال، احساس فقدان و اضطراب جدایی می کند، اما احساس دوم، بدون داشتن هر گونه سابقه ذهنی نسبت به پدر است و بنابراین کودک در این حال، فقط احساس می کند که پدری در کنارش نبوده است و این با احساس فقدان یکی نیست. (پارسنز بیلز۲۳ ۹۵).
الف- احساس نداشتن یا نبودن پدر
ب- احساس از دست دادن پدر
۱- پدر قبل از تولد کودک یا قبل از مرحله سخن گفتن او فوت کرده است.
۲- پدر در اوان کودکی، مادر را طلاق داده و از او جدا شده است.
۳- والدین ازدواج نکرده و اصلاٌ با هم زندگی ننموده اند.
۴- پدر خیلی زود خانواده را ترک گفته است.
۵- پدر در اوان ازدواج:
به علت تغییر شغل به نقطه دیگری منتقل شده است.
به زندان رفته است.
وارد خدمات نظامی شده است.
به بیمارستان روانی رفته است.
۶- پدر غالباٌ ارتباطی با کودک برقرار نمی کند و به عبارة دیگر «غیبت روانی» از خانه دارد.
۱- پس از دو سال (یا بیشتر) حضور در خانه فوت کرده است.
۲- پدر پس از آن که در زندگی کودک، حضور مشخص داشته، مبادرت به طلاق کرده است.
۳- والدین ابتدا با هم زندگی کرده و سپس جدا شده اند.
۴- پدر پس از آنکه بخشی از زندگی مادر و کودک بوده آنها را ترک گفته است.
۵- پدر در هنگام دو سالگی کودک یا پس از آن به سبب یکی از موقعیتهای چهارگانه مذکور از خانواده غیبت کرده است.
۶- پدر پس از حضور اولیه ای که داشته اکنون به ندرت در خانه حضور دارد.
جدول شماره (۱) (Bills 1995)
نظر به اینکه در طول سالهای پیش دبستانی تحولات مهمی در نظام دلبستگی۲۴ کودک ایجاد می شود که از موارد بارز آن اوقات جدایی کودک از خانواده بدلیل رفتن به مهد کودک و یا توسعه و تحول مهارتهای ادراکی شناختی نمادی ارتباطی اجتماعی می باشد، پژوهشهای متعددی که در زمینه عوامل موثر بر این فاکتورهای فوق الذکر بخصوص در خانواده هایی که به دلیل اشتغال والدین، مرگ یا طلاق این جداییها بمدت طولانیتری اتفاق می افتد و یا کلاٌ سرپرستی کودک توسط افراد یا موسسات شبانه روزی غیر از والدین اصلی صورت می گیرد در مرحله پیش دبستانی انجام شده که در خصوص موارد فوق الذکر شامل نتایج زیر می باشد.
پولاک۲۵ (۱۹۹۰) در این مورد می نویسد که یکی از آثار عاطفی طلاق بر کودکان این است که انسجام و هماهنگی خانوادگی را از آنان می ستاند. آنان نسبت به والدین و خواهران و برادران خود، احساس بی منزلتی و بی مقداری می کنند، همچنین نسبت به دوستانی که با پدر و مادر خود زندگی می کنند، احساس حسادت می نمایند و اینها همه بارهایی است که بر شانه های ناتوان چنین کودکانی افکنده می شود.
انزوا طلبی و شرکت نکردن در امور اجتماعی مدرسه و فعالیتهای فوق برنامه نیز از جمله آثار طلاق بر کودک در مرحله پیش دبستانی است (شلسینگر۲۶ ۱۹۹۶) . البته بدون توجه به موقعیت اقتصادی- اجتماعی خانواده، نمی توان به تعیین آثار عاطفی طلاق به طور مطلق پرداخت. وجود یا عدم فقر اقتصادی، میزان دلبستگی به والدین و علایم و آثار عاطفی طلاق را کم و بیش تحت تاثیر قرار می دهد. به علاوه، کندری۲۷ و همکارش بر خلاف نظر شلسینگر اظهار کرده اند که کودکان بازمانده از طلاق، با بزرگسالان، کمتر ارتباط برقرار می سازند کمتر به آنها دلبستگی دارند، اما در عوض به نحو جبرانی، تمایل دارند که روابط خود را با همسالان افزایش دهند. (کندری ۱۹۹۰).
مادر نسبت به پدر خانواده احساس تنفر دارد و آن را بر پسر فرا می افکند و پسر که در مدرسه، روابط ضعیف و نارسایی دارد، احساس خصومت خود را از طریق نشان دادن پرخاشگری غیر قابل کنترل در رابطه با مادر آشکار می سازد. این گونه الگوهای ارتباطی، به خصوص در مواردی تشدید می شود که پسر از حیث تامین معیشت، سربار مادر است (یا چنین احساس می کند) و نیز در مواردی که پسر، تنها هدف عشق و محبت مادر است و مادر حمایت های افراطی نسبت به پسرش آشکار می کند. (شلسینگر ۱۹۹۶).
مطالعات جدید تر، نکات باریک تری را در این مورد گوشزد کرده اند. گوبلار۲۸ (۱۹۹۴). گوبلار (۱۹۹۴) با مقایسه الگوی ارتباطی کودکان دبستانی و پیش دبستانی و مادر در خانواده های عادی و مطلقه به این نتیجه دست یافته است که الگوهای ارتباطی در خانواده های اخیر غالباً صورتی مخفی و پوشیده دارد.به نظر وی، جدا شدن پدر از خانواده توسط طلاق، موجب ظهور دو سوگرایی عاطفی در خانواده می شود و این از سویی در مادر آشکار می گردد، زیرا او خود را واجد اقتدار در خانواده می بیند و از سوی دیگر در کودک، زیرا او خود را قادر بر استقلال و عدم دلبستگی نسبت به خانواده احساس می کند. در نتیجه این خانواده ها به طور پیوسته از تعیین دقیق عناصر و عوامل ارتباطهای درونی خویش سرباز می زنند و از آن پرهیز می کنند.
عواقب عاطفی طلاق بر روی میزان دلبستگی کودکان در مقایسه با آثار عاطفی خانواده های متعارض، از جنبه های تخریبی کمتری برخوردار است. ازدواج های ناموفق بیش از طلاق برای کودکان، مشکلات روانی ایجاد می کنند (لاندیس۲۹، ۱۹۹۲). بعضی از محققین کوشیده اند آثار «طلاق های معقول» را از دیدگاه کودکان بیان کنند. در چنین مواردی، کودک هم با پدر و هم با مادرش رابطه و ملاقات دارد و هر چند می داند که آنها از هم جدا شده اند ولی احساس می کند که هم پدر و هم مادر او را دوست دارند.
یکی از محققین، یکسان شمردن خانواده های (ناخرسند) و خانواده های (گسیخته) را مورد اعتراض قرار می دهد (نای۳۰ ۱۹۹۷). او در بررسی همبستگی بزهکاری با وضعیت خانوادگی، اظهار می کند که خانواده های ناخرسند در مقایسه با خانواده های دیگر (خواه پدر و مادر هر دو در آنها حضور داشته باشند یا یکی از آنها با فرزندان بسر برند) تعداد بیشتری کودک بزهکار داشته اند.
به عقیده وی در خانواده های برقرار (ناگسیخته) اما ناخرسند، اضطراب جدایی و رفتارهای بزهکارانه بیشتری دیده می شود تا در خانواده های گسیخته. او در یک بررسی نشان داده است که کودکان خانواده های گسیخته در مقایسه با کودکان خانواده های ناخرسند سازگاری بهتری دارند، این نتیجه با توجه به سنجش بیماری های روان تنی، رفتار بزهکارانه و سازگاری والدین- کودک به دست آمده است.
کسانی که ادعا می کنند، طلاق اثرات مخرب عاطفی دارد عموماٌ نتوانسته اند میان طلاق و روابط آشفته و تشویش آمیز مقدم بر طلاق تمایزی قائل شوند، به علاوه شواهد فراوانی وجود دارد مبنی بر این که تعرض والدین بیش از طلاق آسیب زاست. «لاندیس۳۱» (۱۹۹۰) می نویسد که طلاق برای آن دسته از کودکانی که پیش از طلاق، خانواده ای ناخرسند داشته اند، زیرا کودکان بر تشخیص تشویش خانوادگی قادر هستند.
هاولز (۱۹۹۰) اظهار می کند که یکسان شمردن جدایی والدین و محرومیت، مغاطله ای بیش نیست. از نظر وی «جدایی» عبارت است از غیبت جسمی، در حالی که «محرومیت» حاکی از فقدان یا کمبود محبت، عاطفه و امنیت است که معمولاٌ توسط والدین تامین می گردد. آنچه می تواند آسیبهای روانی در کودک ایجاد کند، محرومیت است، اما محرومیت مرادف جدایی نیست.
هاولز ادعا می کند که بیشتر کودکانی که اختلال عاطفی دارند، از «بودن با والدین» دچار چنین مشکلاتی شده اند و جدایی می تواند برای جلوگیری از این محرومیت ها مورد استفاده قرار گیرد.
یکی از محققین (مک درموت ۳۲، ۱۹۹۶) نوشته است برای مطالعه آثار طلاق باید میان چند چیز تمیز گذاشت: اثر منازعات خانوادگی بر کودک، عکس العمل اولیه کودک در برابر فقدان یکی از والدین، اثر مزمن فقدان یکی از والدین و اثر طلاق بر روی فردی از والدین که با کودک بسر می برد. شق اخیر از لحاظ اثری که به کودک منتقل می شود مورد نظر است. در همین مورد کسانی اظهار نظر کرده اند که در خانواده های تک والدی دلبستگی کمتری نسبت به کودکان وجود دارد و کنترل کمی در مورد آنها صورت می پذیرد و این مسئله به خصوص در رابطه مادران با پسران بیشتر مشهود است. و بهمین نسبت میزان اضطراب جدایی در این کودکان نیز بمراتب کمتر
می باشد.
«مک درموت» (۱۹۹۶) خود در مطالعه ای برای ریشه یابی آثار متارکه والدین بر روی کودکان در «بیمارستان روانی کودکان» در دانشگاه میشیگان به نتایجی دست یافته که به اختصار به آنها اشاره می کنیم:
کودکانی که در اثر طلاق، دچار اختلالاتی شده اند، بعضی غمگین و خشمگین هستند، بعضی گیج و بی تفاوت هستند، بعضی از دختران، رفتاریهای زنانه کاذب از خود نشان می دهند و عده ای از پسران از لحاظ همانند سازی مردانه دچار آشفتگی هستند.
او در پژوهش دیگری (۱۹۹۷) میان طلاق و موارد زیر، همبستگی یافته است: افسردگی، بیش فعالی در کودکان، همانند سازی افراطی پسر بچه ها با پدر غایب، اختلال در تحول وجدان و رفتار بزهکارانه.
در بعضی موارد، کودکان، مشتاق برقراری مجدد روابط خانواده هستند. این معمولاٌ در مواردی است که جدایی به طور کامل صورت نپذیرفته است. گاهی برای کودکان پذیرفتن طلاق دشوارتر از پذیرفتن مرگ والدین است زیرا در مورد مرگ، پیوندهای عاطفی کمتر گسیخته می شود. و در میزان دلبستگی تغییر چشمگیری ایجاد می شود. جریان عزاداری تا مدتی طول می کشد و برخوردهای مکرر و خاطرات پدر یا مادر فوت شده، خود را به صورت امیدهای کاذب آشکار می سازد که کودک در قبال آنها احساس خشم و عجز و محرومیت می کند.
گزارش هایی وجود دارد مبنی بر این که وقتی کودکان در مقابل پذیرش طلاق مقاومت نشان می دهند و خواستار برقراری زندگی مجدد والدین می شوند، مادران در برابر آن ابراز عجز و ناتوانی می کنند و اغلب این امر بسیار ناراحت کننده و غم انگیز است.
پاره ای از مولفان، در مورد خانواده های محروم از پدر به این مطلب تمسک جسته اند که «همانند سازی مردانه در پسرها دچار اختلال می شود». فرض آنها بر این است که هر گاه پدر در خانواده حضور داشته باشد، پسر او را الگوی خود قرار می دهد.
سن کودک در هنگام طلاق :
بعضی از صاحب نظران اظهار می کنند که سن کودک در هنگام طلاق یکی از عوامل مهم در تعیین عواقب طلاق بر روی کودکان است. گاردنر ۳۳(۱۹۹۶) که یکی از پیروان سالیوان است به توصیف آثار جدایی والدین بر «مفهوم خویشتن» و «مفهوم موجودات بشری» در نزد کودک پرداخته است. او نوشته است که اگر کودکی در طی سالیان نیمه هوشیاری از پدر جدا شود مادر او هرگز نمی تواند توجهی نسبت به غیاب پدر تدارک ببیند که برای کودک آسیب زا نباشد، اما اگر جدایی در سالیان بعد یعنی پس از آن که کودک نسبت به پدر و مادر، هر دو دلبستگی یافته، صورت پذیرد کودک دچار احساس گناه، دوسوگرایی و نا امنی خواهد شد. در حالی که بسیاری از محققین اظهار می کنند که هرچه کودک بزرگتر باشد، ضربه طلاق برای آنها دردناکتر خواهد بود، عده ای (تامس۳۴ ۱۹۶۸) در تحقیقات خود به این نتیجه رسیده اند که مقایسه کودکان ۹-۵ ساله در خانواده های فاقد پدر و خانواده های برخوردار از والدین در زمینه مسایل زیر تفاوت معنی داری را به دست نمی دهد: تصور کودکان از نقش والدین نگرش و احساسات آنان درباره اعضای خانواده، روابط آنها با همسالان و تصویر آنها از خود.
اشتغال مادر و اثرات آن بر کودکان:
برخی از مادران بی شوهر ناگزیرند برای تامین معاش خود و فرزندان به کاری اشتغال یابند. در پی اشتغال مادر رشته ویژه ای از مشکلات برای خانواده پیش می آید.
مارسدن و همکارانش (۱۹۹۰) با مطالعه پژوهشهایی که در مورد آثار اشتغال مادر بر کودکان انجام شده، اظهار می کنند که علی رغم نوشته های بسیاری که در این باب وجود دارد، مطالب درخورد توجه بسیار اندک است. به نظر آنان، آثار اشتغال مادر، احتمالاً به مرحله تحولی کودک و رشد بخشی از شخصیت او که معطوف به واقعیت است (من) بستگی دارد. آنان به ویژه در مورد فرزندان پسر، معتقدند که آثار اشتغال مادر عبارت است از افزایش دلبستگی و ظهور دشواری هایی در هویت جنسی. البته باید گفت که اظهار نظر آنان در این مورد ناظر به کودکانی از برخی طبقات معین اجتماعی بوده است، زیرا به دشواری می توان گفت که آثار مزبور، ناشی از اشتغال مادر بوده یا ناشی از غیبت پدر یا فقر یا ترکیبی از این عوامل با میزان های مختلفی از تاثیر.
محققین نامبرده همچنین اظهار می کنند که اشتغال مادر، تحت شرایطی که بین او و شوهرش تعارض و نزاع وجود داشته باشد منجر به دشواری های رفتاری نامطلوبی همچون بزهکاری و … می شود . در این مورد نیز باید بگوییم که اثبارت رابطه علی وطلق و خطی میان اشتغال مادر و مشکالت مزبور ناممکن به نظر می رسد.
آنان در عین حال، فوایدی را هم برای اشتغال مادر ذکر می کنند مانند پیشرفت در امر تحصیل، به خصوص در ادبیات و قرائت: در حالی که اشتغال مادر، موجب افزایش فشار بر خانواده می شود، اما این فشار می تواند قابل تحمل باشد و اگر خانواده از وضعیت پایداری برخوردار باشد، حتی در شرایطی ممکن است مفید و موثر نیز باشد.
مک کورد۳۵ (۱۹۹۳) به این نتیجه رسیده است که اشتغال مادر بر حسب این که خانواده از وضعیت پایدار یا ناپایداری برخوردار باشد، معانی مختلفی برای کودکان خواهد داشت. در
خانواده های پایدار، اشتغال مادر صرفاً به منزله کوششی در نظر گرفته می شود که هدف آن آشکار ساختن تساوی موقعیت زن و مرد است. در این حالت، اشتغال مادر موجب بروز دشواری هایی در نقش جنسی کودکان و انطباق مناسب آنان در این امر می شود. در خانواده های ناپایدار ممکن است کودکان، اشتغال مادر را به منزله نوعی اعتراض تفسیر کنند. دیدگاه قابل قبولی که گاه در این مورد مطرح می شود این است که این گونه کودکان در خانواده هایی که تحت سرپرستی مادر قرار دارد دچار محرومیت مضاعف هستند و بیش از آنکه محرومیت از پدر آنان را بیازارد محرومیت از مادر رنجشان می دهد.
هرتسک۳۶ و همکارش (۱۹۹۸) با نظر به سایر آثار اشتغال مادر به این نتیجه رسیده اند که این امر به عوامل مختلفی وابسته است، مانند نگرش مادر نسبت به کار کردن یا کار نکردن، نگرش سایر اعضای خانواده در این مورد رابطه مادر با شوهرش مزاج مادر، برنامه مادر در مورد مراقبت از فرزند(ان) و سن، جنس و نیازهای ویژه کودک.
وایلی ۳۷(۱۹۴۲) محاسبه کرده است که مردان عموماً از ۱۶۸ ساعت هفته، ۴۰ ساعت را با کار، ۱۵ ساعت را در مسافرت و ۵۶ ساعت را در خواب می گذرانند و درنتیجه ۵۷ ساعت وقت آزاد برای آنان باقی می ماند.
۳۰۰ پسر که در سال هفتم و هشتم تحصیل بودند گزارش کردند که گذرانده اند. روانپزشکی به نام ترنبال۳۸ (۱۹۹۲) گزارش کرده است که پدران، بیش از ۲۵ دقیقه با پسران خود ارتباط تعاملی نزدیک ندارند. ترنبال با نظر به این میزان ناچیز ارتباط اظهار می کند که پسران رفتارهای پدران خویش را الگوی خود قرار نمی دهند بلکه رفتارهای مادران همگنان و معلمان مرد در مدرسه را به منزله الگو در نظر می گیرند با این وصف دیده می شود که پدران کثیر الاشتغال ابراز تعجب می کنند از این که پسرانشان به آنها دلبستگی و احساس نزدیکی و صمیمت ندارند.
لاین۳۹ (۱۹۹۴)، غیبت ناشی از اقتضاهای شغلی پدران به خصوص پدران کثیر الاشتغال را به منزله حاصل پیچیدگی روز افزون جوامع کنونی می داند. او اشاره می کند که این گونه پدران قبل از بیدار شدن فرزندانشان، خانه را ترک می گویند و پس از به خواب رفتن آنان، به خانه باز می گردند و بعضاً ساعات فراغت خویش را نیز به تفریح با بزرگسالان دیگر می گذرانند.
به میزانی که موقعیت شغلی پدر فروتر باشد، تعداد ساعاتی که برای کار و سفر اختصاص داده می شود کمتر خواهد بود. الیوت۴۰ (۱۹۷۸) غیبت موقت پدران ناشی از اقتضاهای شغلی را در درجه نخست پدیده ای مربوط به طبقه متوسط جامعه می داند. پدران در طبقه کارگر، مسئولیت فرزند را بر عهده مادر می دانند و در بعضی موارد خود را به طور کلی از این مسئولیت مبرا می دانند و صرفاً مادر را مسئول امور فرزند(ان) تلقی می کنند. بنابراین با این که آنان می توانند اوقات فراغت خود را با فرزندانشان بگذرانند اما به ندرت چنین می کنند و بیشتر در محیط بیرون از خانه به پر کردن اوقات فراغت خود می پردازند.
لاین ۴۱(۱۹۹۴) می گوید در جوامع پیچیده ای چون آمریکا، غیبت ناشی از اشتغال پدران چنان فراوان شده لست که غیبت ناشی از مرگ یا طلاق نسبت به آن در حاشیه قرار می گیرد.
لوین ۴۲(۱۹۸۵) بر آن است که غیبت های ناشی از مسافرتهای شغلی پدران در طبقه متوسط جامعه دیده می شود و بر همسران و فرزندان تاثیرات ناگواری بجا می گذارد . مادر که در خانه می ماند ممکن است علایم اولیه افسردگی یا ملامت را نسبت به کل خانواده نشان دهد. اگر زمینه آسیب های روانی به طور جدی در افراد خانواده نباشد، آنها می توانند نسبت به این گونه مشکلات ناشی از غیبت پدر سازگاری بیابند و از ایجاد اضطراب جدایی جلوگیری کنند.
کودک ممکن است مستقیماً محرومیت از پدر را حس نکند و از آن متاثر نباشد، اما توسط واکنش مادر نسبت به وضعیت شغلی پدر تحت تاثیر قرار گیرد.
سور۴۳ (۱۹۹۷) آثار غیبت موقت پدران ناشی از اقتضاهای شغلی بر فرزندان پسر را در یک منطقه کوچک معدن ذغالسنگ در پنسیلوانیا توصیف کرده است. در این منطقه «سندرم پدر غایب» رایج است و به صورت سنت درآمده است. او می نویسد که عامل ترین پدیده در بیشتر مراجعه کنندگان به مرکز بهداشت روانی، عبارت است از ضایع شدن استقلال کودک که به علت سپر قرار گرفتن او در روابط والدین به ظهور می رسد. فرزندان پسر در این خانواده ها از طرفی می کوشند مادران خود را از طریق گوش به فرمان بودن نسبت به آنها از تنهایی و یاس نجات دهند و از سوی دیگر سعی می کنند با جانشین شدن به جای پدران خود اضطراب آنها را از این که در خانواده حضور ندارند بکاهند.
به علاوه نوع واکنش کودک به سن او نیز بستگی دارد. بچه های کوچک ممکن است ناله و فریاد کنند و از واماندگی بهراسند یا ممکن است اضطراب ناروا از خود نشان دهند و یا این که در برابر دشواری پدر احساس نیاز به اطمینان بیشتر داشته باشند.
روز نفلد۴۴ (۱۹۷۳) واکنش های خانواده در قبال غیبت پدر را در میان ملوانان اسراییلی مورد بررسی قرار داده است. در ۱۰ خانواده ای که مورد مصاحبه قرار گرفته اند، طول غیبت پدر مختلف بوده است. همچون سایر پژوهشها (بیکر۴۵ ۱۹۶۷، ۱۹۶۸) در این بررسی نیز مادران از مشکلات تربیتی فرزندان به خصوص پسران شکایت داشتند. ویژگی های بیشتری در مورد این خانواده به دست داده نشده، اما به طور کلی مشخص گردید که بازگشت پدران به خانه بیش از غیبت آنان موجب آشفتگی می شد. مادر و فرزندان، خود را با شرایط غیبت پدر سازگار می کردند، اما هنگام بازگشت پدر، نظام سازگاری های مزبور به هم می ریخت تا برای سرپرست مقدر خانواده و تصمیم های او جا باز شود.
کراملی۴۶ و همکارش (۱۹۹۳) به ارزیابی آثار غیبت پدر (ناش از خدمات نظامی) پرداخته و ۱۰۰ پسر سفید پوست از طبقه متوسط را که در فاصله سنی ۳ تا ۱۸ بودند مورد مطالعه قرار داده اند. آنان یافته اند که تمیز نهادن میان آثار غیبت پدر و آثار بازگشت او غیر ممکن است اما به این نتیجه یاه یافته اند که چرخه عزیمت، غیبت و بازگشت او غیر ممکن است اما به این نتیجه راه
یافته اند که چرخه عزیمت، غیبت و بازگشت پدر موجب بروز آسیب هایی رد تحول روانی کودکان در زمینه تشکیل فرامن، قابلیت افسردگی و ارتباط شیئی می شود. و نظر برخی بر آن است که بازگشت پدر حامل آثار منفی بر مادر و فرزندان است. طبق نظر مارسلا۴۷ (۱۹۹۴) که آثار افتراقی حضور غیبت پدر بر پیدایش نگرش های مادرانه را مورد آزمون قرار داده پدران تاثیری آرام کننده بر همسران خود ندارند. او می گوید وقتی پدران در خانه حضور می یابند مادران رفتارهای حاکمانه، سخت گیری، مداخله و انتظارات بیش از حد نسبت به فرزندان نشان می دهند. همچنین تعارضها و ناسازگاری های خانوادگی به ظهور می رسد. دلایل افزایش کنترل مادر به هنگام حضور پدر عبارتند از الگوگیری او از رفتار شوهر و تکمیل رفتار اقتدار طلبانه او، کنترل توجه شوهر و تغییرات رفتاری کودکان .
کولبرگ۴۸ (۱۹۶۸) و همکارانش بر اساس نظریه پیاژه – ورنر۴۹ در مورد کودکان تیزهوش و نقش جنسی آنها در سن پیش دبستانی تحقیقاتی انجام داده اند:
«پسران تیزهوش در حدود چهارسالگی، جهت گیری بارزی نسبت به بزرگسالان مذکر نشان می دهند در حالی که پسران متوسط در این سن با بزرگسالان مونث جهت گیری دارند. پسران تیز هوش به موازات افزایش سن، جهت گیری خود را به بزرگسالان مونث تغییر می دهند و سپس از ۹-۵ سالگی به نوعی جهت گیری آزاد (که متوجه به جنس معینی نیست) منتقل می شوند… پسران متوسط از سن پنج الی هفت سالگی، جهت گیری نسبت به بزرگسالان مونث را بیشتر آشکار می سازند؛ در حالی که پسران تیز هوش دو سال زودتر به این کار مبادرت می کنند. »
به نظر کولبرگ، کودکان به دست یافتن به سطوح بالا تر شناختی نگرشهایی در مورد ثبات جنسی خود به دست می آورند و دختر یا پسر بودن خود را به نحو پایدار می پذیرند و آنگاه می کوشند با یادگیری نقش مربوط به جنس خویش، خود را با الگوی مورد نظر تطبیق دهند.
لاوری۵۰ (۱۹۹۸) در نگاشتن رساله دکتری خویش بر روی ۱۶ پسر سیاهپوست ۵ تا ۷ ساله مطالعاتی را به انجام رساند. او علی رغم آنچه گفته می شود که پسران کم سن، به ویژه آنهایی که محروم از پدر بوده اند و عمدتاً با مادران خود بوده اند احساس نیاز به الگوهای مردانه می کنند دریافت که نه وابستگی و نه غیبت پدر هیچ یک پسران را به تبعیت از الگوهای رفتاری معلمان مذکر وا نمی دارد. در واقع در نمونه وی، پسران واجد پدر، بیشتر به معلمان توجه و وابستگی نشان می دادند. در پژوهش او اشتیاق شدید به پدر، به منزله پی آمد محرومیت از پدر محسوب نمی شود. مور۵۱ و همکارانش (۱۹۹۳) اظهار می کنند که پسران و دختران هر دو ابتدا با مادر همانند سازی می کنند ولی پسران وقتی به سن ۴ سالگی می رسند در جریان انتقال از همانند سازی با مادر به همانند سازی با پدر قرار می گیرند. پسرهای ۴ ساله تصویر پدر و مادر، هر دو را مهم تلقی می کنند، اما در ۶ سالگی متمایلند که بیشتر پدر را در تخیلات خود مورد توجه قرار دهند. از سوی دیگر دختران در ۴ سالگی مادر را به عنوان چهره غالب در همه جنبه ها در نظر می گیرند، ولی در ۶ سالگی با این که چهره مهمی برای مادر قائلند پدر را به عنوان چهره مقتدر ممتاز تصور می کنند.
سن و جنس خواهران و برادران نیز عاملی است که باید به آن توجه داشت. اگر دختر خانواده، برادر بزرگتری داشته باشد، رفتار او را نمونه ای برای رفتار مردانه در نظر می گیرد یا لااقل به نقش های او نیز توجه می کند. هر قدر برادر یا خواهر بزرگتر باشد، کودک بهتر می تواند به تمایز نقش های جنسیت مردانه یا زنانه راه یابد. کودکانی که برادر بزرگتری دارند، به طور معنی دار پرخاشگری بیشتر و وابستگی کمتری نشان می دهند تا آنهایی که برادر بزرگی ندارند. وجود داشتن یا نداشتن خواهران بزرگتر، تاثیر گذاری مزبور را دچار تغییر نمی کند. اما در هر حال وجود برادر بزرگتر، بیشتر از لحاظ پرخاشگری و استقلال، موثر واقع می شود تا از لحاظ معیار مردانگی- زنانگی.
فهرست منابع
۱- Airsworth.M.D.S. (1973) . The development infant mother attachment. In B.M cald well, H.N.Ricciti (Eds). Review of child development (Vol 3) chicago university of chicago press.
2- Andrey/Layman. M (1962) Attachment asrelated to mother-infant interaction. In J.G Rosenbalt.R.A Hinde . C.Beer. (Eds) Adrances in the stydy of behaviour (Vol 9) Newyork . Academic Press.
3- Bandura A/Walters (1980). Social Relationship and again well. Generations. 15, 39-44.
4- Bortlett/Harwex (1998). Attachment beyoun Infancy. American psychologist. 44,709-716.
5- Baker.D.(1968). Pattern of Attachment Hillsdale.NJ. Erlbaum.
6- Crumley. P.D.(1993) Does infant carrying promote attachment? An experiment study of the effects of increased physical cantact on the development. 61, 1617-1672.
7- Pennehy/Birtenell.R.L (1966). Personal carracteristic, social support and social behaviour. In R.H Binstock. HandBook of aging and the social sciences (2nd.ed) Newyork. Van nostrand Reinhold.
8- Elliot. Tic (1978) Social support and reciprocity. A cross – rthnic and cross nutional. Perspective. Journal of social and personal Relation ships. 1 , (519-530).
9- Goolbar.J (1994). Life-spar attachment Relation between attachment and sociemotional functioning in adult women. 175-180.
10- Gardner.N. (1996) Attachment styles among young Adults . Journal of personality and social psychology. 61, 226-230.
11- Gay / Tonge (1967). Effect of moternal employment and child-Care arrengements on preschoolers cognitive and behavioural outcomes. Developmental psychology. 27, 932-938.
12- Hapkinson, D (1996) Unstability of infant – Parent attachment security. Developmental psychology. 23, 921-923.
13- Howels.Q, (1990) Non-moternal care in infant and the security of infant – parent attachment. Child development. 59 , 157-160.
14- Garry stock sullivan (1975(. The pennsylvania infant and family development project. Maternal and infant contributions. Child development 55, 718-722.
15- Herzog.J.l 91974). Age and sex differences in dyadic and group interaction. Developmental psychology. 33, 538-541.
16- Herzog.j. f(1980). Stability and transmition) of attachment across three generations. Child development. 65, 1444-1450.
17- Herzong.J.f(1998) Developmental changes in conforming to peers and parents. Developmental psychology. 15, 608-612.
18- Rohlberg . L (1968). Stage and sequence, The cognitive – development approach to socialization. In D.A.Goslin (Ed). Handbook of Socialization theory and research, chicago . Rand Mc Nally.
19- Levine. A.N (1985) family violence in cross-culturol perspective. Newburg park CA: stage.
20- La Barre.K/ (1994). Fathers and families : parenta; factors in child development. Westport CT: Auburn House.
21- Lowery. L / (1998). Conformity to perr-sponsored misconduct at four grade levels. Developmental psychology. 12, 226-230.
22- Marsella. (1994). Links between communication patterns in mother-child, father-child, and children’s social status. Child development 66, 255-260.
23- Mc. Dermott 91996). Stranger wariness and sociability in the early years. Infant behaviour and Development 16,53-60.
24- Marsden.L (1990). Change in social support after retirement : Longitudianal findings from the normative aging study. Psychological sciences, 48, PP 210-117.
25- Mc. Card . N(1991). Engaging strangers in proximal interaction : Infant’s social initative. Develompental psychology. 17, 740-755.
26- Nickle. N (1964). The developmental of emotional self regulation in infancy and childhood thousand oaks press.
27- Nye.L 91997). Parenting practices and peer group affiliation in eraly childhood. Child development. 64, 467-471.
28- Neubauer, S, (1990). Effects of psychological deprivation in infancy and subsequent stimulation American journal of psychiatry. 102, 16-33.
29- Parsons / Bills. 91995). Maternal and infant tempermental predicatorz of Attachment : A metanalytic review . journal of counsulting and clinical psychology . 55, 805-816.
30- Pollak (1990). Romantic Love conceptualized as an attachment process. Journal of personality and social psychology. 59, 270-280.
31- Rosenfield (1973). Interactional synchrony and the origins of infant – mother attachment. A replication study. Child development . 62, 373-384.
32- Schlesinger . P (1996). Measuring emotions in infants and children. Newyork, cambridge university press.
33- Schaffer.S (1971) Maternal – infant bonding. St.louis: Mosby.
34- Sauer .H.M. (1997) predictive implications of individual diffrences in attachment. Journal of consulting and chinical psychology. 55, 817-824.
35- Thomes. R.R (1968) Attachment and close relationships. A life-span perspective. In Kurtines (Eds). Intersections with attachment. Nj. Erlbaum .
36- Wilsoriom.J (1995) friendship and peer relations newyork. Wiely.
37- Wallcace . H.U 91979). Infants at social risk: maternal depression and family support services as mediators of infant development and decurity of attachment. Child development 61, 85-98.